شعرگاهی



با دلِ آغشته در خون، گرچه خاموش ایم ما*
لیک، چون خُم، دهان‌کف‌کرده در جوش ایم ما

ساغَرِ تقدیر ما را مَستِ آزادی نمود
زین سبب از نشئه‌یِ آن باده مدهوش ایم ما

گر تو ئی سرمایه‌دارِ باوقارِ تازه‌چرخ
کُهنه‌رندِ لات-و-لوتِ خانه-بر-دوش ایم ما

همچو زنبورِ عسل هستیم چون ما لاجرم،
هر غنی را نیش و، هر بیچاره را نوش ایم ما

نورِ یزدان هر مکان، سر تا به پا هستیم چشم
حرفِ ایمان هر کجا، پا تا به سر گوش ایم ما

دوش زیرِ بارِ آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیرِ بارِ منّتِ دوش ایم ما

حلقه-بر-گوشِ تهی‌دستان بوَد گر فرّخی،
جُرعه‌نوشِ جامِ رندانِ خطاپوش ایم ما.

#فرخی_یزدی

غزلِ ۱۴ از دیوانِ فرّخیِ یزدی به اهتمامِ حسینِ مکّی (جاویدان، ۱۳۷۶)، ص ۹۳.

  • مصرع ِ ۱. این مصرَع را این‌طور هم سروده است: در قضایایِ کنونی گرچه خاموش ایم ما. - پانویسِ حسینِ مکّی

#غزل #معاصر


خرامان از در-ام بازآ، کت از جان آرزومند ام
به دیدارِ تو خشنود ام، به گفتارِ تو خرسند ام

اگرچه خاطر-ات با هر کسي پیوندها دارد،
مباد آن روز و آن خاطر که من جُز با تو پیوندم

کسي مانندِ من جُستی، زهی بدعهدِ سنگین‌دل
مکن، کاندر وفاداری نخواهی یافت مانند-ام

اگر خود نعمتِ قارون کسي در پای‌ات اندازد
کجا همتایِ من باشد که جان در پای‌ات افگندم

به جان‌ات کز میانِ جان زِ جان‌ات دوست‌تر دارم
به حقِ‌ّ دوستی، جانا، که باور دار سوگند-ام

مکن رغبت به هر سویي به یارانِ پراگنده
که من مهرِ دگر یاران زِ هر سویي پراگندم

شرابِ وصلت اندر ده، که جامِ هجر نوشیدم
درختِ دوستی بنشان، که بیخِ صبر برکندم

چو پای از جاده بیرون شد، چه نفع از رفتنِ راه‌ام
چو کار از دست بیرون شد، چه سود از دادنِ پند-ام

معلّم گو ادب کم کن، که من ناجنس شاگرد ام
پدر گو پند کمتر ده، که من نااهل فرزند ام

به خواری در پی‌ات، #سعدی، چو گَرد افتاده می‌گوید:
پسندی بر دل‌ام گردي، که بر دامانْ‌ت نپْسندم.


از تصحیحِ استاد #غلامحسین_یوسفی (غزلِ ۴۹۸ از #بدایع، سخن، ۱۳۸۵) و مقابله با تصحیحِ مرحوم #فروغی (هرمس، ۱۳۸۵).

#غزل #کهن


ما زِ یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم

تا درختِ دوستی کِی بَر دهد
حالیا، رفتیم و، تخمي کاشتیم

گفت‌وگو آیینِ درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم

شیوه‌یِ چشم‌ات فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و، صُلح انگاشتیم

گُلبُنِ حُسن‌ات نه خود شد دل‌فروز
ما دَمِ همّت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و، شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم

گفت: خود دادی به ما دل، حافظا
ما مُحَصِّل بر کسي نگماشتیم.

#حافظ_به_سعی_سایه

غزلِ ۳۵۹ از تصحیحِ هوشنگِ ابتهاج (کارنامه، ۱۳۹۵)

#غزل #کهن


شبِ فِراق که داند که تا سَحَر چند است
مگر کسي که به زندانِ عشق در بند است

گرفتم از غمِ دل راهِ بوستان گیرم
کدام سرو به بالایِ دوست مانند است

پیامِ من که رساند به یارِ مهرگُسَل
که برشکستی و، ما را هنوز پیوند است

قسم به جانِ تو گفتن، طریقِ عزّت نیست
به خاکِ پایِ تو، کان هم عظیم سوگند است

که با شکستنِ پیمان و، برگرفتنِ دل،
هنوز دیده به دیدار-ات آرزومند است

بیا که بر سرِ کوی‌ات بساطِ چهره‌یِ ما ست
نه خاکِ راه که در زیرِ پای‌ات افگنده ست

خیالِ رویِ تو بیخِ اُمید بنشانده ست
بلایِ هجرِ تو بُنیادِ صبر برکنده ست

عجب در آن که تو مجموع و، گر قیاس کنی،
به زیرِ هر خَمِ موی‌ات دلي پراگنده ست

اگر نباشی که شخص بنمایی،
گمان برند که پیراهن‌ات گل‌آگند است

زِ-دست-رفته نه‌تنها من ام در این سودا
چه دست‌ها که زِ دستِ تو بر خداوند است

فراقِ یار که پیشِ تو کاه‌برگي نیست،
بیا و، بر دل ما بین، که کوهِ الوند است

زِ ضعف طاقتِ آه‌ام نماند و، ترسم خلق،
گمان برند که #سعدی زِ دوست خرسند است.


از تصحیحِ استاد #غلامحسین_یوسفی (سخن، ۱۳۸۵)، غزلِ ۲۱۵ از #طیبات.

  • مصرع ِ ۸. فروغی: وان
  • مصرع ِ ۱۲. فروغی: به‌جایِ خاک
  • مصرع ِ ۱۲ و ۱۶ و ۱۸. افگنده»، پراگنده» و گل‌آگند» را فروغی به‌صورتِ متأخّرِ افکنده»، پراکنده» و گل‌آکنده» آورده است.
  • مصرع ِ ۱۴. فروغی: عشق

#غزل #کهن


چو رَنگ از رُخِ روز پرواز کرد،
شباویز نالیدن آغاز کرد

بساطِ سپیدی تباهی گرفت
زِ مَه تا به ماهی سیاهی گرفت

رهِ فتنه‌یِ دُزدِ عیّار باز
عَسَس خسته از گشتن و شب دراز

نخفته، نه مست و نه هشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند

پرستار را ناگهان خواب بُرد
همان‌دم که او خُفت، رنجور مُرد

جهان چون دلِ بت‌پرستان سیاه
مَه از دیده پنهان و در راه چاه

بخفتند مُرغانِ باغ و قفس
شباویز افسانه می‌گفت و بس

نمی‌کرد دیوانه دیگر خروش
نمی‌آید آوازِ دیگر به‌گوش،

به‌جز ریزشِ سیل از کوهسار
به‌جز گریه‌یِ کودکِ شیرخوار.

برون آمد از کُنجِ مَطبخ عَجوز
زِ پیری به‌زحمت، زِ سرما به‌سوز

شکایت‌کنان؛ گه زِ سر، گه زِ پُشت
چراغي که در دستِ خود داشت کُشت

بگسترد چون جامه از بهرِ خواب
سبویي شکست و فرو ریخت آب

شنیدم که کوته‌زماني نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رُفت

بنالید از ناله‌یِ مُرغِ شب
که شب نیز فارغ نه‌ایم، اِی عجب

ندیدیم آسایش از روزگار
گهي بانگِ مُرغ است و گه رنجِ کار»

به‌نرمی چنین داد مُرغي جواب
که اِی سالیان خفته، یک شب نخواب

به‌سرمنزلي کاین‌قدر خون کنند
در آن خواب آزادگان چون کنند.

من از چرخِ پیر ام چنین تنگ‌دل
که از ضعفِ پیران نگردد خجل

به‌هر دستِ فرسوده کاري دهد
به‌هر پشتِ کاهیده باري دهد

بسي رفته گُم گشت از این راهِ راست
بسي خفته چون روز شد برنخاست

عَسَس کِی شود ِ تیره‌روان
تو خود باش این گنج را پاسبان

به‌هرجا برافکنده اند این کمند
چه دیوارِ کوته، چه بامِ بلند

درین دخمه هرشب گرفتارها ست
ره-و-رسم‌ها، رمزها، کارها ست

شب از باغ گُم شد، گُل و خار ماند
خُنُک باغباني که بیدار ماند

به خفتن چرا پیر گردد جوان
به رهزن چرا بنگرد کاروان

فلک در نَوَرد و تو در خوابگاه –
تو مدهوش و در شبروی مِهر و ماه.»

#پروین_اعتصامی

شباویز - شعرِ ۱۲۹ از بخشِ مثنویّات و تمثیلات و مُقَطّعاتِ» دیوانِ پروینِ اعتصامی به اهتمامِ ابوالفتحِ اعتصامی (تهران - ۱۳۶۳)، صص ۱۶۵ - ۱۶۶.

#مثنوی #معاصر


به‌یادِ رویِ گُلي در چمن چو ناله کنم،
هزار خون به دلِ داغدارِ لاله کنم

زِ بس که خون به دل‌ام کرده دستِ ساقیِ دهر،
مُدام خون عوضِ باده در پیاله کنم

به جدّ-و-جهد اگر عقده‌هایِ چین شد باز،
من از چه رو به قضا کارِ خود حواله کنم؟

شدم وکیل از آن‌رو که نقد، فی‌المجلس،
برایِ نفعِ خود این خانه را قباله کنم

من ام که طاعتِ هفتادساله‌یِ خود را،
فدایِ غمزه‌یِ ماهِ دو هفت‌ساله کنم

به‌غیرِ توده‌یِ ملّت چو هیچ‌کس کس نیست،
چرا زِ هر کس و ناکس من استماله کنم؟

زِ بس که هر چه نویسم به من کنند ایراد،
بر آن سر ام که دگر ترکِ سرمقاله کنم.

#فرخی_یزدی

غزلِ ۱۷۲ از دیوانِ فرّخیِ یزدی به اهتمامِ حسینِ مکّی (جاویدان، ۱۳۷۶)، ص ۱۶۲.

#غزل #معاصر


از جورِ چرخِ کج‌رَوِش، وز دستِ بختِ واژگون
دارم دل و چشمي عجب؛ این جایِ غم، آن جویِ خون

دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن؛ او از جِنان، من از جُنون

از اشکِ خونین دل‌خوش ام، وز آهِ دل منّت‌کش ام
دایم در آب-و-آتش ام؛ هم از برون، هم از درون

می‌دید اگر خسرو چو من، رُخسارِ آن شیرین‌دهن،
می‌کنْد هم‌چو کوه‌کن، با نوکِ مژگان، بیستون

در این طریقِ پُرخطر، گم گشته خضرِ راهبر
اِی دل، تو چون سازی دگر، بی‌رهنما، بی‌رهنمون؟

#فرخی_یزدی

غزلِ ۱۷۶ از دیوانِ فرّخیِ یزدی به اهتمامِ حسینِ مکّی (جاویدان، ۱۳۷۶)، ص ۱۶۴.

  • مصرع ِ ۱. باژگون» با بخت» بیشتر تناسب داشت.
  • مصرع ِ ۴. در اصل کردم» آمده، تناسب ندارد و احتمالِ زیاد غلطِ مطبعی ست.

#غزل #معاصر


این ابرهایِ تیره که بگذشته ست،
بر موج‌هایِ سبزِ کف‌آلوده،
جانِ مرا به‌درد چه فرساید،
روح‌ام اگر نمی‌کُنَد آسوده؟

دیگر پیامي از تو مرا نارَد،
این ابرهایِ تیره‌یِ توفان‌زا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد،
مهتابِ سرد و زمزمه‌یِ دریا.

وین مرغکانِ خسته‌یِ سنگین‌بال،
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هم‌اکنون باز،
پاروکشان از آن سرِ دریاها…

هرگز دگر حبابي از این امواج،
شب‌هایِ پُرستاره‌یِ رؤیارنگ،
بر ماسه‌هایِ سرد، نبیند من،
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ.

حتا نسیم نیز به بویِ تو،
کز زخم‌هایِ کهنه زداید گرد،
دیگر نشاید-ام بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَد-ام با درد.

افسوس، اِی فسرده‌چراغ! از تو،
ما را امید و گرمی و شوري بود
وین کلبه‌یِ گرفته‌یِ مُظلِم را،
از پَرتوِ وجودِ تو نوري بود.

دردا! نماند از آن همه، جز یادي –
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم –
چون سایه کز هیاکِلِ ناپیدا،   
گردد به عمقِ آینه‌اي معلوم…

یک‌باره رفت آن همه سرمستی
یک‌باره مُرد آن همه شادابی
می‌سوزم – ای کجایی کز بوسه،
بر کامِ تشنه‌ام بزنی آبي؟ –

مانم به آبگینه‌حبابي سُست
در کلبه‌اي گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابري گذرد از دور
نالم، نسیمي ار وَزَد از نزدیک.

در زاهدانه‌کلبه‌یِ تار و تنگ
کم‌نور-پیه‌سوزِ سُفالین ام
کز دور اگر کسي بگشاید دَر،
موجِ تأثّر آرَد پایین‌ام.

ریزد اگر نه بر تو نگاه‌ام هیچ،
باشد به عمقِ خاطره‌ام جای‌ات
فریادِ من به گوش‌ات اگر ناید،
از یادِ من نرفته سخن‌های‌ات:

من گورِ خویش می‌کَنَم اندر خویش
چندان که یاد-ات از دل برخیزد
یا اشک‌ها که ریخت به پای‌ات، باز
خواهد به پایِ یارِ دگر ریزد!»…

در انتظارِ بازپسین‌روز ام
وز قولِ رفته، روی نمی‌پیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز – آه! که من هیچ ام.

بگذار، اِی اُمیدِ عبث! یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشته‌یِ شیرین را
بارِ دگر به‌سویِ تو بازآرم.

#احمد_شاملو (ا. بامداد)

بازگشت» (۱۳۲۷)، دفترِ هوایِ تازه (۱۳۲۶ - ۱۳۳۵)
از مجموعه‌یِ آثار (جلدِ یکم، نگاه، ۱۳۸۹)، صص ۹0 - ۹۳.

#چهارپاره #دوبیتی #معاصر


ماه، غمناک، در این گُلشنِ خَضرا می‌گشت
باد، بی‌خویشتن، افسرده و شیدا می‌گشت

گُلبُن، از دردِ نهان، زار به‌خود می‌پیچید
شب، فرومانده در اندیشه‌یِ فردا می‌گشت

بانگي از دور می‌آمد، همه رنج و همه درد
مانده بود از ره و، نالان پیِ مأموا می‌گشت

رازي اندر دلِ شب بود که ناگاه اگر،
برگي از شاخه جدا می‌شد، رسوا می‌گشت

سایه‌یِ بیدبُن، از بیم، می‌آویخت به شاخ
باد چون می‌شد از او دور هویدا می‌گشت

یادِ آن یارِ سفرکرده، پریشان و غمین
زیرِ هر سایه نهان می‌شد و، تنها می‌گشت.

#پرویز_ناتل_خانلری

مهتابِ پاییز»، ۱۰ دیِ ۱۳۱۸
از کتابِ عقاب (میلادِ عظیمی، سخن، ۱۳۸۸)، ص ۴۱۶.

#غزل #معاصر


آن‌چنان جایِ تو خالی ست که چون یاد کنم،
خواهم این خانه پُر از ناله و فریاد کنم

ای خیالِ تو انیسِ شبِ تنهاییِ من،
همه شب شِکوه‌یِ هجرانِ تو با باد کنم

نه‌چنان بسته‌یِ مهر ام که از آن بگریزم
چه کنم تا دل از آزارِ وی آزاد کنم؟

طفلِ گریانِ دل آن کودکِ گم‌کرده‌ره است
با چه نیرنگ و فُسون خاطرِ او شاد کنم؟

کاخِ شادیِّ من از هجرِ تو ویران شد و، ریخت
مگر این غم‌کده از یادِ تو آباد کنم

رفتی و خانه تهی، کوچه تهی، شهر تهی ست
دل تهی – وای به دل – گر نه تو را یاد کنم.

#پرویز_ناتل_خانلری

جایِ خالی»، ۲۲ مهرِ ۱۳۴۴
از کتابِ عقاب (میلادِ عظیمی، سخن، ۱۳۸۸)، ص ۴۴۳.

#غزل #معاصر


گر جهان را نبودی این آیین،
کِی گمان بردمی زِ دشمن و دوست

خرد و داد از جهان گم شد
ور نه بودی همه جهان من و دوست.

#هوشنگ_ابتهاج (ه‍. ا. سایه)

دوپاره»، کُلن، شهریورِ ۱۳۶۸
از دفترِ سیاه‌مشق (کارنامه، ۱۳۹۳)، ص ۳۵۱.

#قطعه #معاصر


هرگز حَسَد نبردم بر منصبيّ و مالي
الّا بر آن که دارد با دلبري وصالي

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید –
چشمي که باز باشد هر لحظه بر جمالي

خرّم تني که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیک‌بختان، بی زحمتِ سؤالي

همچون دو مغزِ بادام، اندر یکي خزینه،
با هم گرفته انسي، وز دیگران ملالي

داني کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالي

سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزي به‌قدرِ سالي

ایّام را، به ماهي، یک شب هِلال باشد
وان ماهِ دل‌سِتان را هر ابرویي هِلالي

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفي
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالي.

#سعدی

از تصحیحِ استاد #غلامحسین_یوسفی (سخن، ۱۳۸۵)، غزلِ ۳۹۵ از #بدایع، ص ۱۸۴.

#غزل #کهن


چو دست بر سرِ زلف‌اش زنم، به‌تاب رَوَد
ور آشتی طلبم، با سرِ عتاب رَوَد

چو ماهِ نو رهِ نظّارگانِ بی‌چاره،
زَنَد به گوشه‌یِ ابرو و، در نقاب رَوَد

شبِ شراب خراب‌ام کند به بیداری
وگر به روز شکایت کنم، به خواب رَوَد

طریقِ عشق پرآشوب-و-آفت است، ای دل
بیفتد، آن‌که در این راه با شتاب رَوَد

حباب را چو فتد بادِ نخوت اندر سر،
کلاه‌داری‌اش اندر سرِ شراب رَوَد

گداییِ درِ جانان به سلطنت مفروش
کسي زِ سایه‌یِ این در به آفتاب رَوَد

دلا، چو پیر شدی، حُسن و نازکی مفروش
که این معامله در عالمِ شباب رَوَد

سوادِ نامه‌یِ مویِ سیاه چون طِی شد،
بیاض کم نشود، ور صد انتخاب رَوَد

حجابِ راه تو ئی حافظ، از میان برخیز
خوشا کسي، که در این راه بی‌حجاب رَوَد

#حافظ_به_سعی_سایه

غزلِ ۲۱۴ از تصحیحِ هوشنگِ ابتهاج (کارنامه، ۱۳۹۵)

#غزل #کهن


خداوندا، دلي دریا به من ده
در او عشقي نهنگ‌آسا به من ده

حریفان را بس آمد قطره‌اي چند
بگردان جام و، آن دریا به من ده

نگارا، نقشِ دیگر باید آرا ست
یکي آن کلکِ نقش‌آرا به من ده

زِ مجنونانِ دشتِ آشنایی،
من ام امروز، آن لیلا به من ده

به چشمِ آهوانِ دشتِ غُربت،
که سوزِ سینه‌یِ نی‌ها به من ده

تن‌آسایان بلای‌اش برنتابند
بلی من گفتم، آن بالا به من ده

چو با دریادلان اُفتی، قَدَح چیست؟
به جامِ آسمان دریا به من ده

گدایان همّتِ شاهانه دارند
تو آن بی‌زیورِ زیبا به من ده

غمِ دنیا چه سنجد با دلِ من
از آن غم‌هایِ بی‌دنیا به من ده

چه دل‌تنگ اند این آیینه‌رویان
دلي در سینه بی‌سیما به من ده

به جانِ سایه و دیدارِ خورشید،
که صبري در شبِ یلدا به من ده.

#هوشنگ_ابتهاج (ه‍. ا. سایه)

نقشِ دیگر»، تهران، مهرِ ۱۳۵۵
از دفترِ سیاه‌مشق (کارنامه، ۱۳۹۳)، صص ۱۲۶ و ۱۲۷.

#غزل #معاصر


به آن‌ها که از مرگ نهراسیدند

شنیدم که کشتی به دریایِ ژرف،
چو آزرده از خشمِ توفان شود،
چو بر چهرِ دریایِ نیلوفری،
شکن‌ها و چین‌ها نمایان شود،

برآید زِ هر سوی موجي چو کوه
که شاید زِ کشتی شکست آورد
گُشاید زِ هر گوشه گردابِ کام
که شاید شکاري به‌دست آوَرَد؛

بپیچد چو زرّینه‌مار آذرخش
دَمي روشنایی زَنَد آب را
خروشنده تندر بد زِ بیم،
زِ دل‌ها توان و زِ تن تاب را؛

زِ دل برکشد هر کسي ناله‌اي
برآید زِ هر گوشه فریادها
بیامیزد اندر دلِ تیره‌شب،
به فریادها ناله‌یِ بادها؛

پس آن‌گاه کوشش کند ناخدای
که بر خستگان ناخدایی کُنَد
به دریا نهد زورق و ساز-و-برگ
کسان را بدان رهنمایی کُنَد.

چو آسوده شد زآنچه بایست کرد،
به بالایِ کشی رَوَد مردوار –
بر آن سینه‌یِ قهرمانِ دلیر،
نشان‌هایِ مردانگی استوار،

فروغي در آن دیده‌یِ دل‌پذیر،
سرودي به لب‌هایِ پرشورِ او –
دمي این‌چنین چون بر او بگذرد،
دلِ ژرف‌دریا شود گورِ او.

چو فردا به بامِ سپهرِ بلند،
شود مهر چون گویِ زَر، تابناک
نویسد به پهنایِ دریا به زَر
که دریادلان را زِ مُردن چه باک؟»

چنین است آیینِ مردانگی –
که تا بود، این بود و جز این نبود. –

زِ من بر چنان قهرمانان سپاس!
زِ من بر چنان ناخدایان درود!

#سیمین_بهبهانی

مرگِ ناخُدا»، دفترِ چلچراغ (۱۳۳۴ - ۱۳۳۶)
از کتابِ شعرِ زمانِ ما (جلدِ ۶، نگاه، ۱۳۹۳)، صص ۱۱۶ - ۱۱۸

#چهارپاره #دوبیتی #معاصر


هر که بی دوست می‌بَرَد خواب‌اش،
همچنان صبر هست و، پایاب‌اش

خواب از آن چشم نیز چشم مدار،
که زِ سر برگذشت سِیلاب‌اش

نه به خود می‌رود گرفته‌یِ عشق،
دیگری می‌بَرَد به قُلّاب‌اش

چه کُنَد پای‌بندِ مِهرِ کسي،
که نبیند جفایِ اصحاب‌اش

آن که حاجت به درگهي دارد،
لازم است احتمالِ بَوّاب‌اش

ناگزیر است تلخ و شیرین‌اش
خار و خرما و، زَهر و جُلّاب‌اش

سایر است این مَثَل که مُستَسقیٰ
نکُنَد رودِ دجله سیراب‌اش

شبِ هجرانِ دوست ظلمانی ست
ور برآید هزار مهتاب‌اش

برود جانِ دردمند از تن
نرود مُهرِ مِهرِ احباب‌اش

سعدیا! گوسپندِ قربانی،
به که نالَد زِ دستِ قصّاب‌اش.

#سعدی

از تصحیحِ استاد #غلامحسین_یوسفی (سخن، ۱۳۸۵)، غزلِ ۳۴۶ از #بدایع، صص ۱۶۱ و ۱۶۲.

#غزل #کهن


چون بمیرم – اِی نمی‌دانم که – باران کن مرا
در مسیرِ خویشتن از رهسپاران کن مرا

خاک و باد و آتش و آبي کزان بِسْرشتی‌ام
وامَگیر از من، روان در روزگاران کن مرا

آب را، گیرم به قدرِ قطره‌اي، در نیمروز
بر گیاهي در کویري بار و، باران کن مرا

مُشتِ خاک‌ام را به پابوسِ شقایق‌ها ببر
وین‌چنین چشم-و-چراغِ نوبهاران کن مرا

باد را همرزمِ توفان کن، که بیخِ ظُلم را،
بَرکَنَد از خاک و، باز از بی‌قراران کن مرا

زآتش‌ام شور-و-شراري در دلِ عشّاق نِه
زین‌قِبَل دلگرمیِ انبوهِ یاران کن مرا

خوش ندارم زیرِ سنگی جاودان خُفتن خموش
هرچه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا.

#محمدرضا_شفیعی_کدکنی (م. سرشک)

خطابه‌یِ بِدرود»، دفترِ زمزمه‌ها (۱۳۴۴)
از کتابِ شعرِ زمانِ ما (جلدِ ۱۶، نگاه، ۱۳۹۳)، ص ۱۹۵، که خود برگرفته از کتابِ آیینه‌اي برایِ صداها ست؛ دربردارنده‌یِ به‌گزینِ اشعارِ» هفت دفترِ شفیعیِ کدکنی.

#غزل #معاصر


مدام‌ام مست می‌دارد نسیمِ جعدِ گیسوی‌ات
خراب‌ام می‌کند هر دم فریبِ چشمِ جادوی‌ات

پس از چندین شکیبایی شبي، یا رب، توان دیدن
که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابروی‌ات

سوادِ لوحِ بینش را عزیز از بهرِ آن دارم
که جان را نسخه‌اي باشد زِ نقشِ خالِ هندوی‌ات

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زماني بُرقَع از روی‌ات

وگر رسمِ فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان، تا فروریزد هزاران جان زِ هر موی‌ات

من و بادِ صبا مسکین، دو سرگردانِ بی‌حاصل؛
من از افسونِ چشم‌ات مست و، او از بویِ گیسوی‌ات

زهی همّت، که حافظ را ست، کز دنییٰ و از عقبیٰ
نیاید هیچ در چشم‌اش به‌جز خاکِ سرِ کوی‌ات

#حافظ_به_سعی_سایه

غزلِ ۹۳ از تصحیحِ هوشنگِ ابتهاج (کارنامه ۱۳۹۵)

#غزل #کهن


ای برادر، عزیز چون تو بسي ست
در جهان هر کسي عزیزِ کسي ست

هوسِ روزگار خوار-ام کرد
روزگار است و، هر دَم‌اش هوسي ست

عنکبوتِ زمانه تا چه تنید
که عقابي شکسته‌یِ مگسي ست

به حسابِ من و تو هم برسند
که به دیوانِ ما حساب‌رسي ست

هر نَفَس عشق می‌کُشد ما را
همچنین عاشق ایم تا نفسي ست

کاروان از روش نخواهد ماند
باز راه است و، غَلعَلِ جرسي ست

آستین بر جهان برافشانم
گر به دامانِ دوست دسترسي ست

تشنه‌یِ نغمه‌هایِ او ست جهان
بلبلِ ما - اگرچه در قفسي ست

سایه بس کن، که دردمند و نژند،
چون تو در بندِ روزگار بسي ست.

#هوشنگ_ابتهاج (ه‍. ا. سایه)

در قفس»، تهران، تیرِ ۱۳۶۲
از دفترِ سیاه‌مشق (کارنامه ۱۳۹۳)، صص ۱۵۸ و ۱۵۹.

#غزل #معاصر


به‌شیوه‌یِ تاگور

آن‌جا که جانِ پاک‌دلان بیمناک نیست
آن‌جا که شرمناک است آن دل، که پاک نیست

آن‌جا که مرد نیست زِ نامرد در شکنج
آن‌جا که مردمي را بیمِ هلاک نیست

آن‌جا که نیست راستی آزرده از دروغ
آن‌جا که آبرو را از ننگ باک نیست

آن‌جا که شوق بال گشاید سویِ کمال
آن‌جا که آرزو را جا در مَغاک نیست

فرخنده جایگاهي کان میهنِ من است
وین رنج‌برده‌دل را آن گوشه مأمن است

آن‌جا ست کز جمالِ هنر، دل منوّر است
آن‌جا ست کز فروغِ خرَد، دیده روشن است

آزادی و بزرگی و رادیّ و مردمی،
دُردانه است، اگرچه زِ هر سو به خرمن است

تا بوده ام، من از وطن، آواره بوده ام
گاهي گذر به خواب‌ام از آن، نغز گلشن است.

غربت فسُرد جان و، بفرسود تنْ مرا
ای بالِ آرزو، برسان تا وطن مرا.

#پرویز_ناتل_خانلری

آرزویِ وطن»، پاریس، ۱۳۲۷
از کتابِ عقاب (میلادِ عظیمی، سخن، ۱۳۸۸)، صص ۴۲۶ و ۴۲۷.

#چهارپاره #دوبیتی #معاصر


که چی؟ که بمانم دویست سال،
به ظلم و تباهی نظر کنم؛
که هی همه روز-ام به شب رسد؛
که هی همه شب را سحر کنم.

که هی سحر از پشتِ شیشه‌ها
دهن‌کجیِ آفتاب را
ببینم و، با نفرتي غلیظ
نگاه به روزي دگر کنم.

نبرده به لب چایِ تلخ را
دوباره کلنجارِ پیچ و موج
که قصّه‌یِ دیوانِ بلخ را
دوباره مرور از خبر کنم.

قفس، همه دنیا قفس، قفس
هوایِ گریز-ام به سر زَنَد
دوباره قَبا را به‌تن کشم
دوباره لچک را به‌سر کنم.

کجا؟ به خیابانِ ناکجا
میانِ فساد و جمود و دود
که در غمِ هر بود یا نبود
زِ دستِ ستم شِکوه سر کنم.

اگرچه مرا خوانده اید باز
ولی همه یاران به محنت اند
گذارمِ‌شان در بلایِ سخت
که چی؟ که نشاطي دگر کنم.

که چی؟ که پزشکانِ خوبِ‌تان
دوباره مرا چاره‌اي کنند
خطر کنم و جامه‌دان به‌دست
دوباره هوایِ سفر کنم.

بیایم و، این قلب نو شود
بیایم و، این چشم بی‌غبار
بیایم و، در جمعِ‌تان، زِ شعر،
دوباره به‌پا شور-و-شَر کنم.

ولی نه، چنان در غبارِ برف،
فرو شده ام، تا برون شَوَم،
گمان نکنم زین بلایِ ژرف،
سري به سلامت به‌در کنم.

رفیقِ قدیم‌ام، عزیزِ من!
به خوابِ زمستان رها-م کن
مگر به مدارایِ غفلتي
روان و تن آسوده‌تر کنم.

اگر به عصب‌هایِ خشکِ من
نسیمِ بهاری گذر کند،
به رویشِ سبزِ جوانه‌ها
بُوَد که تني بارور کنم.

#سیمین_بهبهانی

که چی؟»، فروردینِ ۱۳۸۰، دفترِ تازه‌ها
از کتابِ شعرِ زمانِ ما (جلدِ ۶، نگاه ۱۳۹۳)، صص ۳۳۹ و ۳۴۰

#غزل #معاصر


از دیده خونِ دل همه بر رویِ ما رَوَد
بر رویِ ما زِ دیده چه گویم چه‌ها رَوَد

ما در درونِ سینه هوایي نهفته ایم
بر باد اگر رَوَد دلِ ما زان هوا رَوَد

بر خاکِ راهِ یار نهادیم رویِ خویش
بر رویِ ما روا ست اگر آشنا رَوَد

سیل است آبِ دیده و بر هر که بگذرد
گر خود دل‌اش زِ سنگ بوَد هم زِ جا رَوَد

ما را به آبِ دیده شب و روز ماجرا ست،
زان رهگذر، که بر سرِ کوی‌اش چرا رَوَد

خورشیدِ خاوری کُنَد از رشک جامه چاک
گر ماهِ مهرپرورِ من در قبا رَوَد

حافظ به کویِ میکده دایم به صدقِ دل،
چون صوفیانِ صومعه‌دار، از صفا، رَوَد

#حافظ_به_سعی_سایه

غزلِ ۲۱۳ از تصحیحِ هوشنگِ ابتهاج (کارنامه ۱۳۹۵)

#غزل #کهن


سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابي
چه خیال‌ها گذر کرد و، گذر نکرد خوابي

به چه دیر ماندی، ای صبح، که جانِ من برآمد؟
بزه کردی و، نکردند مؤذّنان ثوابي

نفسِ خروس بگرفت که نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و، نمانْد جُز غُرابي

نَفَحاتِ صبح دانی زِ چه روی دوست دارم؟
که به رویِ دوست مانَد که برافگنَد نقابي

سر-ام از خدای خواهد که به پای‌اش اندر اُفتد
که در آبْ مُرده بهتر که در آرزویِ آبي

دلِ من نه مردِ آن است که با غم‌اش برآید –
مگسي کجا تواند که بیفگنَد عقابي؟

نه چنان گناه‌کار ام که به دشمن‌ام سپاری
تو به دستِ خویشتن کُن، اگر-ام کُنی عذابي

دلِ همچو سنگ‌ات، ای دوست، به آبِ چشمِ سعدی
عجب است اگر نگردد، که بگردد آسیابي

برو، ای گدایِ مسکین و، دري دگر طلب کُن
که هزار بار گفتی و، نیامد-ات جوابي.

#سعدی

از تصحیحِ استاد #غلامحسین_یوسفی (سخن، ۱۳۸۵)، غزلِ ۳۶۲ از #بدایع، صص ۱۶۹.

#غزل #کهن


رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن

ما ئیم و، موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا، ببخشا، خواهی برو، جفا کن

از من گریز، تا تو هم در بلا نیفتی
بُگزین رهِ سلامت، ترکِ رهِ بلا کن

ما ئیم و، آبِ دیده، در کُنجِ غم خزیده
بر آبِ دیده‌یِ ما صدجایْ آسیا کن

خیره‌کُشي ست، ما را، دارد دلي چو خارا
بُکشَد کس‌اش نگوید: تدبیرِ خون‌بها کن

بر شاهِ خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردرویِ عاشق، تو صبر کن، وفا کن

دردي ست غیرِ مُردن، آن را دوا نباشد
پس من چه‌گونه گویم، کاین درد را دوا کن؟

در خواب، دوش، پیري در کویِ عشق دیدم
با دست اشارت‌ام کرد که عزمْ سویِ ما کن»

گر اژدها ست بر رَه، عشق است چون زمرّد
از برقِ این زمرّد، هین، دفعِ اژدها کن

بس کن که بی‌خود ام من. ور تو هنرفزا ئی،
تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوالعلا کن.

#مولانا

از گزینشِ محمّدرضا شفیعیِ کدکنی (سخن ۱۳۸۸)، صص ۲۲۵ و ۲۲۶.

#غزل #کهن


دیري ست که از رویِ دل‌آرایِ تو دور ایم
محتاجِ بیان نیست که مشتاقِ حضور ایم

تاریک و تُهی پشت و پسِ آینه ماندیم
هرچند که همسایه‌یِ آن چشمه‌یِ نور ایم

خورشید کجا تابد از این دامگهِ مرگ
باطل به امیدِ سحري زین شبِ گور ایم

زین قصّه‌یِ پُرغُصّه عجب نیست شکستن
هرچند که با حوصله‌یِ سنگِ صبور ایم

گنجي ست غمِ عشق که در زیر سرِ ما ست
زاری مکن، ای دوست، اگر بی‌زر-و-زور ایم

با همّتِ والا که بَرَد منّتِ فردوس
از حور چه گویی، که نه از اهلِ قصور ایم

او پیل‌دماني ست که پروایِ کس‌اش نیست
ما ییم که در پایِ وی افتاده چو مور ایم

آن روشنِ گویا به دلِ سوخته‌یِ ما ست
ای سایه، چرا در طلبِ آتشِ طور ایم.

#هوشنگ_ابتهاج (ه‍. ا. سایه)

روشنِ گویا» (تهران، دیِ ۱۳۶۵)
از دفترِ سیاه‌مشق (کارنامه ۱۳۹۳) صص ۱۹۸ و ۱۹۹.

#غزل #معاصر


نَفَس‌ام گرفت از این شب، درِ این حصار بشکن
درِ این حصارِ جادوییِ روزگار بشکن

چو شقایق، از دلِ سنگ، برآر رایتِ خون
به جنون صلابتِ صخره‌یِ کوهسار بشکن

تو که ترجمانِ صبح ئی، به ترنّم و ترانه
لبِ زخم‌دیده بگشا، صفِ انتظار بشکن

سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابي» {#سعدی}
تو خود آفتابِ خود باش و، طلسمِ کار بشکن

بسرای، تا که هستی، که سرودن است بودن
به ترنّمي، دژِ وحشتِ این دیار بشکن

شبِ غارتِ تَتاران، همه‌سو فکنده سایه
تو به آذرخشي، این سایه‌یِ ار بشکن

زِ برون کسي نیاید چو به یاریِ تو این‌جا،
تو زِ خویشتن برون آ، سپهِ تتار بشکن.

#محمدرضا_شفیعی_کدکنی (م. سرشک)

غزلي در مایه‌یِ شور و شکستن»، دفترِ زمزمه‌ها (۱۳۴۴)
از کتابِ شعرِ زمانِ ما (جلدِ ۱۶، نگاه، ۱۳۹۳)، صص ۱۸۶ و ۱۸۷، که خود برگرفته از کتابِ آیینه‌اي برایِ صداها ست؛ دربردارنده‌یِ به‌گزینِ اشعارِ» هفت دفترِ شفیعیِ کدکنی.

#غزل #معاصر


چه سپید کوهساري، چه سیاه ماهتابي
نرسد به گوش جز زاری و شیونِ عقابی.

همه درّه‌هایِ وحشت به کمینِ من نشسته
نه مُقدّر ام درنگي، نه مُیسّر ام شتابي.

به اُمیدِ همزباني، به سکوت نعره کردم
نه بیامد-ام طنیني، که گمان برم جوابي.

همه لاله‌هایِ این کوه زِ داغِ دل فسردند
چو نکرد صخره رحمي، چو نداد چشمه آبي.

بنشین دلِ هوایی، که بر آسمانِ این شب،
ندمید اختری، کو نشکست چون شهابي.

به سپهرِ دیدگاه‌ام، به کرانه‌یِ نگاه‌ام،
نه بوَد به شب شکافي و، نه از سَحَر سرابي.

تنِ من گداخت در تب، عطشي شکافت‌ام لب
سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابي.» [#سعدی]

#سیاوش_کسرایی

در شبِ پایان‌نیافته‌یِ سعدی» (۱۱ شهریورِ ۱۳۳۵)، دفترِ آوا
از کتابِ از خونِ سیاوش (منتخبِ سیزده دفترِ شعر، سخن، ۱۳۷۸)، صص ۴۴ و ۴۵.

#غزل #معاصر


باران کُنَد، زِ لوحِ زمین، نقشِ اشک، پاک
آوازِ در، به نعره‌یِ توفان، شود هلاک
بی‌هوده می‌فشانی اشک این‌چنین به خاک
بی‌هوده می‌زنی به در، انگشتِ دردناک.

دانم که آن‌چه خواهی از این بازگشت، چیست؛
این در-به-صبر-کوفتن، از دردِ بی‌کسی ست.
دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست؛
چون مرهمي، صدایِ تو با دردِ من یکی ست.

افسوس بر تو باد و، به من باد! از آن که درد،
بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.
ای بی‌مریض دارو! زان زخم‌خورده مَرد،
یک لکّه دود مانده و، یک پاره سنگِ سرد!

#احمد_شاملو (ا. بامداد)

دیدارِ واپسین» (۱۳۳۵)، دفترِ هوایِ تازه (۱۳۲۶ - ۱۳۳۵)
از مجموعه‌یِ آثار (جلدِ یکم، نگاه ۱۳۸۹)، ص ۱0۲.

#چهارپاره #دوبیتی #معاصر


می‌روم دگر زِ دیار-ات
خیز و، توشه‌یِ سفر-ام کُن
دل که شد لَبالَبِ درد-ات
خون به ساغرِ جگر-ام کُن

چون سبو شکسته‌سفال ام
کوزه‌گر! نگر، به چه حال ام
یا دُرُست‌ام از لبِ لَعلي،
یا از این شکسته‌تر-ام کُن

خاکِ رَه، بسا که سبویي،
گردد و، بسا گُلِ رویي
یا که سبزه بر لبِ جویي؛
خاک – اگرچنین – به سر-ام کُن

چون دگرشدن زِ سفالي،
باشد آرزویِ مُحالي،
ای که بی‌نظیر-و-مثال ئی،
پس دگر تو خود دگر-ام کُن

خوانده ئی به بزمِ جهان‌ام،
برنشانده بر سرِ خوان‌ام؛
یا به کامِ دل برسان‌ام،
یا زِ خانه‌ات به‌در-ام کُن

آدمی که میرد و، زاید،
هول-و-حیرت‌ام بفزاید
مشکل‌ام خرَد نگشاید،
خاکِ دیگري به‌سر-ام کُن

با هزارها خبر از یَک،
با هزارها اثر از تک،
شک بَد و، یقین بتر از شک؛
زین دو بَد تو برحذر-ام کُن

غرقه شد به وسوسه‌ها دل،
قِصّه شد سلامتِ ساحل؛
همچو خود، پس اِی دلِ غافل،
با یقین زِ دین به‌در-ام کُن

ای امینِ شرعِ طریقت،
حق میانِ ما به وثیقت،
با فسانه‌ها به حقیقت،
چون رسد کسي؟ خبر-ام کُن

ای طلسمِ تیره‌سرشت‌ام،
از تو قالب‌ام، زِ تو خشت‌ام،
خاکِ مادر، ای به تو کِشت‌ام،
خیز و، شِکوه با پدر-ام کُن

هستی‌آفرین که هنر کرد،
از تو خلقِ نوعِ بشر کرد،
خاک را به رتبه چو زَر کرد؛
خود نگفته ئی: تو زَر-ام کُن

ای درختِ تیرگی، ای شب،
پُر شکوفه و گُلِ کوکب،
قطعِ خویش را چو زر و سیم،
روشن ارّه و، تبر-ام کُن

باز هم شبي سپری شد،
وقتِ نغمه‌یِ سحری شد
خیز اُمید و، نای و نوا، ساز،
با ترانه‌یِ سحر-ام، کُن.

#مهدی_اخوان_ثالث (م. اُمید)

باز هم شبي سپری شد»
از کتابِ باغِ بی‌برگی (یادنامه‌یِ اخوان، انتشاراتِ زمستان ۱۳۸۵)، صص‍ ۵۸۷ و ۵۸۸.

#غزل #معاصر


ما روزي عاشقانه برمی‌گردیم
بر دردِ فراق چاره‌گر می‌گردیم

از پا نفتاده ایم و، تا سر داریم،
در گردِ جهان به دردِ سر می‌گردیم

خندان ما را دوباره خواهی دیدن
هرچند که با دیده‌یِ تر می‌گردیم

خاکسترِ ما، اگر که انبوه کنند،
ما در دلِ آن توده شرر می‌گردیم

گر طالعِ ما غروبِ غمگیني داشت،
این بار سپیده‌یِ سحر می‌گردیم

چون نوبتِ پروازِ عقابان برسد،
ما سوختگان صاحبِ پَر می‌گردیم

نایافتنی نیست کلیدِ دلِ تو
نایافته ایم؟ بیشتر می‌گردیم

از رفتن و بدرود سخن ساز مکن
ای خوب! بگو، بگو که برمی‌گردیم.

#سیاوش_کسرایی

ما برمی‌گردیم» (۱۹ مهرِ ۱۳۶۲)، دفترِ هوایِ آفتاب (تهران، ۱۳۸۱)
از مجموعه‌یِ اشعار (نگاه، ۱۳۸۷).

#غزل #معاصر


بلندا سرِ ما که گر غرقِ خون‌اش
ببینی، نبینی تو هرگز زبون‌اش.

سرافراز باد آن درختِ همایون
کزین سرنگونی نشد سر نگون‌اش.

تناور-درختی که هر چه‌ش ببُرّی
فزون‌تر بوَد شاخ-و-برگِ فزون‌اش.

پیِ آسمان زد همانا تبر-زن
که بَر سَر فروریخت سقف و ستون‌اش.

زمین واژگون شد از آن، تا نبیند
در آیینه‌یِ آسمان واژگون‌اش.

بلی‌گویِ عهد-اش بلا آزماید؛
زهی مَرد و، آن عهد و، آن آزمون‌اش!

زِ چندیّ-و-چونی برون رفت و، آخر
دریغا! ندانست کس چند-و-چون‌اش.

خوشا، عشقِ فرزانه‌یِ ما! که ایدون
زِ مجنون سَبَق بُرده صیتِ جنون‌اش.

از آن خون که در چاهِ شب خورد، بنگر
سحرگاه لبخندِ خورشید-گون‌اش.

خَمِ زلف‌اش آن لعلِ لب می‌نماید.
نگر تا نپیچی سر از رهنمون‌اش.

بهارا! تو از خونِ او آب خوردی،
بیا، تا ببینی گُل‌افشانِ خون‌اش.

سماعي ست در بزمِ او قُدسیان را
دلا! گوش کن نغمه‌یِ ارغنون‌اش.

به‌مانند دریا ست آن بی‌کرانه؛
تو موج‌اش ندیدی و، دیدی س‌اش.

نهنگي بباید، که با وی برآید؛
کجا سایه از عُهده آید برون‌اش؟

#هوشنگ_ابتهاج (ه‍. ا. سایه)

گُل‌افشانِ خون»، تهران، تیرِ ۱۳۶0
از دفترِ سیاه‌مشق (کارنامه ۱۳۹۳)، صص ۱۵0 و ۱۵۱

#غزل #معاصر

ویراستِ سوّم، ۱۸. ۲. ۱۳۹۷


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دبستانی quotes گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها لذت آشپزی ارتفاع سکوت وبلاگ فروشگاه فایل پی استور خرید فروش وقیمت انواع قهوه همه چی از همه جا بانک تحقیق و پایان نامه و پروژه دانلود آهنگ ترکی اوزیر مهدی زاده , دانلود آهنگ جدید اوزیر مهدیزاده