چو رَنگ از رُخِ روز پرواز کرد،
شباویز نالیدن آغاز کرد
بساطِ سپیدی تباهی گرفت
زِ مَه تا به ماهی سیاهی گرفت
رهِ فتنهیِ دُزدِ عیّار باز
عَسَس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته، نه مست و نه هشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند
پرستار را ناگهان خواب بُرد
هماندم که او خُفت، رنجور مُرد
جهان چون دلِ بتپرستان سیاه
مَه از دیده پنهان و در راه چاه
بخفتند مُرغانِ باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس
نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمیآید آوازِ دیگر بهگوش،
بهجز ریزشِ سیل از کوهسار
بهجز گریهیِ کودکِ شیرخوار.
□
برون آمد از کُنجِ مَطبخ عَجوز
زِ پیری بهزحمت، زِ سرما بهسوز
شکایتکنان؛ گه زِ سر، گه زِ پُشت
چراغي که در دستِ خود داشت کُشت
بگسترد چون جامه از بهرِ خواب
سبویي شکست و فرو ریخت آب
شنیدم که کوتهزماني نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رُفت
بنالید از نالهیِ مُرغِ شب
که شب نیز فارغ نهایم، اِی عجب
ندیدیم آسایش از روزگار
گهي بانگِ مُرغ است و گه رنجِ کار»
□
بهنرمی چنین داد مُرغي جواب
که اِی سالیان خفته، یک شب نخواب
بهسرمنزلي کاینقدر خون کنند
در آن خواب آزادگان چون کنند.
□
من از چرخِ پیر ام چنین تنگدل
که از ضعفِ پیران نگردد خجل
بههر دستِ فرسوده کاري دهد
بههر پشتِ کاهیده باري دهد
بسي رفته گُم گشت از این راهِ راست
بسي خفته چون روز شد برنخاست
عَسَس کِی شود ِ تیرهروان
تو خود باش این گنج را پاسبان
بههرجا برافکنده اند این کمند
چه دیوارِ کوته، چه بامِ بلند
درین دخمه هرشب گرفتارها ست
ره-و-رسمها، رمزها، کارها ست
شب از باغ گُم شد، گُل و خار ماند
خُنُک باغباني که بیدار ماند
به خفتن چرا پیر گردد جوان
به رهزن چرا بنگرد کاروان
فلک در نَوَرد و تو در خوابگاه –
تو مدهوش و در شبروی مِهر و ماه.»
شباویز - شعرِ ۱۲۹ از بخشِ مثنویّات و تمثیلات و مُقَطّعاتِ» دیوانِ پروینِ اعتصامی به اهتمامِ ابوالفتحِ اعتصامی (تهران - ۱۳۶۳)، صص ۱۶۵ - ۱۶۶.
با دلِ آغشته در خون گرچه خاموش ایم ما - فرّخیِ یزدی
زِ ,ماند ,شباویز ,اعتصامی ,چون ,گه ,گه زِ ,پروینِ اعتصامی ,و در ,راست بسي ,راهِ راست
درباره این سایت