ماه، غمناک، در این گُلشنِ خَضرا میگشت
باد، بیخویشتن، افسرده و شیدا میگشت
گُلبُن، از دردِ نهان، زار بهخود میپیچید
شب، فرومانده در اندیشهیِ فردا میگشت
بانگي از دور میآمد، همه رنج و همه درد
مانده بود از ره و، نالان پیِ مأموا میگشت
رازي اندر دلِ شب بود که ناگاه اگر،
برگي از شاخه جدا میشد، رسوا میگشت
سایهیِ بیدبُن، از بیم، میآویخت به شاخ
باد چون میشد از او دور هویدا میگشت
یادِ آن یارِ سفرکرده، پریشان و غمین
زیرِ هر سایه نهان میشد و، تنها میگشت.
مهتابِ پاییز»، ۱۰ دیِ ۱۳۱۸
از کتابِ عقاب (میلادِ عظیمی،
سخن، ۱۳۸۸)، ص ۴۱۶.
با دلِ آغشته در خون گرچه خاموش ایم ما - فرّخیِ یزدی
میگشت ,میشد ,و، ,خانلری ,زیرِ ,غمین ,یارِ سفرکرده، ,سفرکرده، پریشان ,آن یارِ ,یادِ آن ,هویدا میگشت
درباره این سایت