رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن
ما ئیم و، موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا، ببخشا، خواهی برو، جفا کن
از من گریز، تا تو هم در بلا نیفتی
بُگزین رهِ سلامت، ترکِ رهِ بلا کن
ما ئیم و، آبِ دیده، در کُنجِ غم خزیده
بر آبِ دیدهیِ ما صدجایْ آسیا کن
خیرهکُشي ست، ما را، دارد دلي چو خارا
بُکشَد کساش نگوید: تدبیرِ خونبها کن
بر شاهِ خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردرویِ عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردي ست غیرِ مُردن، آن را دوا نباشد
پس من چهگونه گویم، کاین درد را دوا کن؟
در خواب، دوش، پیري در کویِ عشق دیدم
با دست اشارتام کرد که عزمْ سویِ ما کن»
گر اژدها ست بر رَه، عشق است چون زمرّد
از برقِ این زمرّد، هین، دفعِ اژدها کن
بس کن که بیخود ام من. ور تو هنرفزا ئی،
تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوالعلا کن.
از گزینشِ محمّدرضا شفیعیِ کدکنی (سخن ۱۳۸۸)، صص ۲۲۵ و ۲۲۶.
با دلِ آغشته در خون گرچه خاموش ایم ما - فرّخیِ یزدی
کن ,تو ,مولانا ,نباشد ,خواهی ,وفا ,رو سر ,را دوا ,ما ئیم ,ئیم و، ,کن مولانا
درباره این سایت