هر که بی دوست میبَرَد خواباش،
همچنان صبر هست و، پایاباش
خواب از آن چشم نیز چشم مدار،
که زِ سر برگذشت سِیلاباش
نه به خود میرود گرفتهیِ عشق،
دیگری میبَرَد به قُلّاباش
چه کُنَد پایبندِ مِهرِ کسي،
که نبیند جفایِ اصحاباش
آن که حاجت به درگهي دارد،
لازم است احتمالِ بَوّاباش
ناگزیر است تلخ و شیریناش
خار و خرما و، زَهر و جُلّاباش
سایر است این مَثَل که مُستَسقیٰ
نکُنَد رودِ دجله سیراباش
شبِ هجرانِ دوست ظلمانی ست
ور برآید هزار مهتاباش
برود جانِ دردمند از تن
نرود مُهرِ مِهرِ احباباش
سعدیا! گوسپندِ قربانی،
به که نالَد زِ دستِ قصّاباش.
از تصحیحِ استاد #غلامحسین_یوسفی (سخن، ۱۳۸۵)، غزلِ ۳۴۶ از #بدایع، صص ۱۶۱ و ۱۶۲.
با دلِ آغشته در خون گرچه خاموش ایم ما - فرّخیِ یزدی
میبَرَد ,دوست ,چشم ,زِ ,بی ,و، ,هر که ,بی دوست ,دوست میبَرَد ,که بی ,برود جانِ
درباره این سایت