سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابي
چه خیالها گذر کرد و، گذر نکرد خوابي
به چه دیر ماندی، ای صبح، که جانِ من برآمد؟
بزه کردی و، نکردند مؤذّنان ثوابي
نفسِ خروس بگرفت که نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و، نمانْد جُز غُرابي
نَفَحاتِ صبح دانی زِ چه روی دوست دارم؟
که به رویِ دوست مانَد که برافگنَد نقابي
سر-ام از خدای خواهد که به پایاش اندر اُفتد
که در آبْ مُرده بهتر که در آرزویِ آبي
دلِ من نه مردِ آن است که با غماش برآید –
مگسي کجا تواند که بیفگنَد عقابي؟
نه چنان گناهکار ام که به دشمنام سپاری
تو به دستِ خویشتن کُن، اگر-ام کُنی عذابي
دلِ همچو سنگات، ای دوست، به آبِ چشمِ سعدی
عجب است اگر نگردد، که بگردد آسیابي
برو، ای گدایِ مسکین و، دري دگر طلب کُن
که هزار بار گفتی و، نیامد-ات جوابي.
از تصحیحِ استاد #غلامحسین_یوسفی (سخن، ۱۳۸۵)، غزلِ ۳۶۲ از #بدایع، صص ۱۶۹.
با دلِ آغشته در خون گرچه خاموش ایم ما - فرّخیِ یزدی
و، ,سعدی ,ام ,برآید ,ای ,دوست ,که به ,که در ,سرِ آن ,که برآید ,برآید آفتابي
درباره این سایت