به آنها که از مرگ نهراسیدند
شنیدم که کشتی به دریایِ ژرف،
چو آزرده از خشمِ توفان شود،
چو بر چهرِ دریایِ نیلوفری،
شکنها و چینها نمایان شود،
برآید زِ هر سوی موجي چو کوه
که شاید زِ کشتی شکست آورد
گُشاید زِ هر گوشه گردابِ کام
که شاید شکاري بهدست آوَرَد؛
بپیچد چو زرّینهمار آذرخش
دَمي روشنایی زَنَد آب را
خروشنده تندر بد زِ بیم،
زِ دلها توان و زِ تن تاب را؛
زِ دل برکشد هر کسي نالهاي
برآید زِ هر گوشه فریادها
بیامیزد اندر دلِ تیرهشب،
به فریادها نالهیِ بادها؛
پس آنگاه کوشش کند ناخدای
که بر خستگان ناخدایی کُنَد
به دریا نهد زورق و ساز-و-برگ
کسان را بدان رهنمایی کُنَد.
چو آسوده شد زآنچه بایست کرد،
به بالایِ کشی رَوَد مردوار –
بر آن سینهیِ قهرمانِ دلیر،
نشانهایِ مردانگی استوار،
فروغي در آن دیدهیِ دلپذیر،
سرودي به لبهایِ پرشورِ او –
دمي اینچنین چون بر او بگذرد،
دلِ ژرفدریا شود گورِ او.
چو فردا به بامِ سپهرِ بلند،
شود مهر چون گویِ زَر، تابناک
نویسد به پهنایِ دریا به زَر
که دریادلان را زِ مُردن چه باک؟»
□
چنین است آیینِ مردانگی –
که تا بود، این بود و جز این نبود. –
زِ من بر چنان قهرمانان سپاس!
زِ من بر چنان ناخدایان درود!
مرگِ ناخُدا»، دفترِ چلچراغ
(۱۳۳۴ - ۱۳۳۶)
از کتابِ شعرِ زمانِ ما (جلدِ ۶،
نگاه، ۱۳۹۳)،
صص ۱۱۶ - ۱۱۸
با دلِ آغشته در خون گرچه خاموش ایم ما - فرّخیِ یزدی
زِ ,چو ,– ,گوشه ,دریا ,چون ,زِ هر ,من بر ,زِ من ,هر گوشه ,که شاید
درباره این سایت