میروم دگر زِ دیار-ات
خیز و، توشهیِ سفر-ام کُن
دل که شد لَبالَبِ درد-ات
خون به ساغرِ جگر-ام کُن
چون سبو شکستهسفال ام
کوزهگر! نگر، به چه حال ام
یا دُرُستام از لبِ لَعلي،
یا از این شکستهتر-ام کُن
خاکِ رَه، بسا که سبویي،
گردد و، بسا گُلِ رویي
یا که سبزه بر لبِ جویي؛
خاک – اگرچنین – به سر-ام کُن
چون دگرشدن زِ سفالي،
باشد آرزویِ مُحالي،
ای که بینظیر-و-مثال ئی،
پس دگر تو خود دگر-ام کُن
خوانده ئی به بزمِ جهانام،
برنشانده بر سرِ خوانام؛
یا به کامِ دل برسانام،
یا زِ خانهات بهدر-ام کُن
آدمی که میرد و، زاید،
هول-و-حیرتام بفزاید
مشکلام خرَد نگشاید،
خاکِ دیگري بهسر-ام کُن
با هزارها خبر از یَک،
با هزارها اثر از تک،
شک بَد و، یقین بتر از شک؛
زین دو بَد تو برحذر-ام کُن
غرقه شد به وسوسهها دل،
قِصّه شد سلامتِ ساحل؛
همچو خود، پس اِی دلِ غافل،
با یقین زِ دین بهدر-ام کُن
ای امینِ شرعِ طریقت،
حق میانِ ما به وثیقت،
با فسانهها به حقیقت،
چون رسد کسي؟ خبر-ام کُن
ای طلسمِ تیرهسرشتام،
از تو قالبام، زِ تو خشتام،
خاکِ مادر، ای به تو کِشتام،
خیز و، شِکوه با پدر-ام کُن
هستیآفرین که هنر کرد،
از تو خلقِ نوعِ بشر کرد،
خاک را به رتبه چو زَر کرد؛
خود نگفته ئی: تو زَر-ام کُن
ای درختِ تیرگی، ای شب،
پُر شکوفه و گُلِ کوکب،
قطعِ خویش را چو زر و سیم،
روشن ارّه و، تبر-ام کُن
باز هم شبي سپری شد،
وقتِ نغمهیِ سحری شد
خیز اُمید و، نای و نوا، ساز،
با ترانهیِ سحر-ام، کُن.
#مهدی_اخوان_ثالث (م. اُمید)
باز هم شبي سپری شد»
از کتابِ باغِ بیبرگی (یادنامهیِ اخوان،
انتشاراتِ زمستان
۱۳۸۵)، صص ۵۸۷ و ۵۸۸.
با دلِ آغشته در خون گرچه خاموش ایم ما - فرّخیِ یزدی
ام ,کُن ,تو ,و، ,ای ,زِ ,ام کُن ,شبي سپری ,کُن ای ,هم شبي ,بهدر ام
درباره این سایت