بلندا سرِ ما که گر غرقِ خوناش
ببینی، نبینی تو هرگز زبوناش.
سرافراز باد آن درختِ همایون
کزین سرنگونی نشد سر نگوناش.
تناور-درختی که هر چهش ببُرّی
فزونتر بوَد شاخ-و-برگِ فزوناش.
پیِ آسمان زد همانا تبر-زن
که بَر سَر فروریخت سقف و ستوناش.
زمین واژگون شد از آن، تا نبیند
در آیینهیِ آسمان واژگوناش.
بلیگویِ عهد-اش بلا آزماید؛
زهی مَرد و، آن عهد و، آن آزموناش!
زِ چندیّ-و-چونی برون رفت و، آخر
دریغا! ندانست کس چند-و-چوناش.
خوشا، عشقِ فرزانهیِ ما! که ایدون
زِ مجنون سَبَق بُرده صیتِ جنوناش.
از آن خون که در چاهِ شب خورد، بنگر
سحرگاه لبخندِ خورشید-گوناش.
خَمِ زلفاش آن لعلِ لب مینماید.
نگر تا نپیچی سر از رهنموناش.
بهارا! تو از خونِ او آب خوردی،
بیا، تا ببینی گُلافشانِ خوناش.
سماعي ست در بزمِ او قُدسیان را
دلا! گوش کن نغمهیِ ارغنوناش.
بهمانند دریا ست آن بیکرانه؛
تو موجاش ندیدی و، دیدی ساش.
نهنگي بباید، که با وی برآید؛
کجا سایه از عُهده آید بروناش؟
#هوشنگ_ابتهاج (ه. ا. سایه)
گُلافشانِ خون»، تهران، تیرِ ۱۳۶0
از دفترِ سیاهمشق (کارنامه
۱۳۹۳)، صص ۱۵0 و ۱۵۱
ویراستِ سوّم، ۱۸. ۲. ۱۳۹۷
با دلِ آغشته در خون گرچه خاموش ایم ما - فرّخیِ یزدی
و، ,تو ,ابتهاج ,آسمان ,گُلافشانِ ,سر ,ما که ,و، آن ,ست در ,سماعي ست ,در بزمِ
درباره این سایت